دختر نازم دنیزدختر نازم دنیز، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 12 روز سن داره

دخترم دنیز

اولین تولد مامان با حضور نفسش (هفته 14 و 15 بارداری)

دوست داشتن تو چه آسان و بی بهانه است. مادر شدن به من آموخت گاهی برای دوست داشتن نیاز به محبتی از طرف او نداری، به من آموخت دوستش داری بی بهانه و بی توقع... و حال شرم را در همه حضورم برای قضاوت محبت های بیش از اندازه مادرم حس می کنم، دوستت دارم نفسم بی بهانه چرا که همه بهانه زندگی ام حضور تو شده است.   14 ام آذر امسال بزرگترین هدیه رو از خدا گرفته بودم، هدیه ای با بوی عشق و انگیزه، امسال حضور تو من و بزرگ کرد معنای بالغ شدن تازه دارم متوجه میشم، چشم انتظار هیچ تبریکی نبودم، هدیه ای نمی خواستم، حس کردن حرکات ظریف و دوست داشتنی جای خالی در قلبم نگذاشته بود، مامانی ممنونم که اومدی و مامان اینقدر شاد کردی.   امسال بابا حمید شب ...
17 آذر 1392

سونوگرافی ان تی (هفته دوازدهم و سیزدهم بارداری)

زیباترین معجزه هستی در وجودم حضور تو است، عاشورا و تاسوعا را پشت سر گذاشتیم و از مولایم برای حضور تو تشکر کردم.   هر روز حضور تو را بیشتر حس می کنم، احساسی که تا سالها بعد هرگز از آن باخبر نمی شی، حرفی که همیشه مامی جون بهم می گفت "تا مادر نشی نمی فهمی من چی می گم"، یک حس بکر، حسی پر از مسولیت و عشق...   هفته دوازدهم مصادف بود با تاسوعا و عاشورا و اومدن عمه فاطمه از تهران، به همین مناسبت یک مهمونی گرفتم و عمه ها و بابا بزرگ و مامان بزرگت و دعوت کردم، و آخر شب هدیه خودم یعنی کت و شلوار بابا حمید بخاطر قدرانی ازش و بهش دادم. اون شب اولین بار بود که تو رو در وجودم حس کردم؛ خیلی خسته بودم و شب متوجه شدم کوچولو مهربونمم خسته ش...
1 آذر 1392

خبردار شدن خانواده مامی جون (هفته هشتم بارداری)

میوه دلم اول از همه می خواهم عید قربان و بهت تبریک بگم.   عزیز دلم این هفته خیلی شیرین بود، هر روز با تو بودن داره برای من شیرین و شیرین تر می شه. روز یک شنبه با صدای تلفن مامی جون بیدار شدم، با خوشحالی کلی ذوق بهم گفت بیا بریم برای عزیز دلم کاموا بخریم منم زودی حاضر شدم و رفتیم سمت خیابون چهارطبقه برای خرید کاموا   تو مغازه یکهو یک صدای آشنا شنیدم دختر دایی مامی جون بود، همین که مامی جون دیدش با همون لهجه شیرین آذریش گفت من مامان بزرگ شدم یعنی خبرگزاری بی بی سی سرعت پخش خبر و از مامی جون باید الگو برداری کنه، اونجام دختر دایی شهلا و دختر دایی لیلا رسیدن و کلی بهم تبریک گفتن .   برگشتنی مامی جون زنگ زد به خا...
1 آذر 1392
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دخترم دنیز می باشد